گل خوشبوی من، یاسگل خوشبوی من، یاس، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
پیوند آسمونی ماپیوند آسمونی ما، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
نفس هامون زیر یک سقفنفس هامون زیر یک سقف، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

گل بهشتی

از هر دری سخنی...

1391/11/24 15:34
نویسنده : مهر ماردانه
535 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

فقط اومدم یه چیزایی بنویسم که آپ کرده باشم و نگین چقد تنت بل شده وگرنه مطلب خاصی برای گفتن ندارم (حالا می دونم اگه بشینم به نوشتن تا شب پر چونگی هام تموم نمی شنا!!! باز می گم حرفی ندارم!)

اول بذارین از یه خبر خوش بنویسم 

البته خبر بدی خدا رو شکر ندارم ولی بذار اول از یکی از بهترین هاش بگم 

بیستم بهمن جشن عقد الهه جووووووووووووووون بود. ماشاءالله مث ماه شده بود.

الهه جونم بازم از صمیم قلب بهت تبریک می گم و براتون آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری می کنم.

انشاءالله زیر نور نگاه اهل بیت علیهم السلام زندگی شیرینتون رو شروع کنین و برای هم همسران آرامشگری باشین.

بیست و دوم با همسر جان رفتیم راهپیمایی . خدا رو شکر خیلی شلوغ و با شکوه بود. اونجا چندتا از دوستای دانشگاهم رو هم دیدم و با هم شعار دادیم.

توی راه که داشتیم بر می گشتیم خواهر شوهرم زنگ زد و پیشنهاد یه پیک نیک دسته جمعی رو مطرح کرد و ما هم رو هوا پیشنهاد و زدیم و چون از قبل برنامه ی ناهارمون جوجه کباب بود درد سر غذا درست کردن نداشتم و خلاصه بعد از نماز ظهر همگی یعنی من و همسرم و آقاجون و مادر جون و یاسی گلی و باباش حرکت کردیم و بعد از حدود چهل دقیقه رسیدیم به مقصد و دیدیم که اووووووووووووووه ماشاءالله همه جمعن.

سمیرا و سحر و الهه و خواهر شوهرها و عفت و نی نی توی راهش با همسران و فرزندان ...

شوهرای خواهر شوهر ها بساط کباب رو راه انداختن و جوونتر ها هم مشغول والیبال شدن.

فوق العاده بود و خیلی خوش گذشت.

عصر برگشتیم البته بدون مادرجون و آقاجون و یاس چون اونها رفتن که شب بمونن خونه ی یکی از خواهر شوهرام.

وقتی رسیدیم زنگ زدم به سح جون و اون و شوهرش  شام اومدن خونه ی ما.

منم یه غذای ساده و کاملا دانشجویی بهشون دادم 

چون هم وقت غذا درست کردن نداشتم و هم می خواستیم با هم راحت باشیم و از تکلف بپرهیزیم.

یه کم هم از یاس بلا بگم براتون:

چند روزیه که یاد گرفته بگه عمو

البته واو آخرش رو فاکتور می گیره و می گه عَََََََممممممم

ماما رو هم گاهی می گه ولی هنوز تصمیم به بابا گفتن نگرفته هر چی هم تلاش می کنم کوتاه نمیاد فسقلی...

دوتا دندون هم توی راه داره که امروز و فردا باید نیش بزنن 

از غذا روفته و فقط از دست من غذا می خوره اونم با چه مشقتی 

باید انواع ادا و اطوار ها رو براش در بیارم تا بازی بازی بتونم یه تیکه کوچولو بچپونم توی دهنش

یکی از شگردهام برای غذا خوروندن بهش اینه که بازی تعقیب و گریز باش راه بندازم(چقد لفظ قلم شد، اسم دیگه ای ای براش بلد نیستم!!) باید بدوم دنبالشو بگیرمشو لقمه رو بذارم توی دهنش.

یه شگرد دیگه هم که بسیار درناکه اینه که غذا رو ببرم نزدیک دهنشو بهش بگم انگشتمو نخوری! تا خانوووم که علاقهی زیادی به گاز گرفتن داره بخاطر گاز گرفتن انگشت بیچاره ی من (که همین روهاست که تموم بشه ) هم که شده حاضر بشه دهان بارک رو باز کنه و غذا رو میل بفرمایه.

خلاصه که فیلمی داریم با غذا خوردنش.

خیلی بلا و شیطون شده و من هر روز بهش علاقه مند ر می شم

چند وقت پیش یاد گرفته بود دور خودش بچرخه مخصوصا وقتی خیلی خوشحال و شنگول بود ولی فقط چند روز بود و از سرش افتاد.

جدیدا یاد گرفته موهای خودش و منو شونه کنه(مثلا) البته فقط با برس من! برس خودشو اصلا به رسمیت نمیشناسه و قبولش نداره!

چند روز پیش انتخاب واحدم رو انجام دادم. این ترم فقط 12 واحد برداشتم چون هم ترم کوتاهه و هم می خوام بیشتر وقت کمک کردن به مادر جون و داشته باشم.

حالا دیدین حرف خاصی برای گفتن نداشتم؟؟؟!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

لحظه های من و تو
24 بهمن 91 23:34
خیلی عالی بود. من موندم اونروزی که حرفی برای گفتن داری چقد پستت طولانی میشه ؟! دمت گرم
مامان نفس طلایی
25 بهمن 91 0:53
همیشه به گردش خانومی ... موفق باشی
مامان مهربان فاطمه
25 بهمن 91 12:03
سلام گل بانو...از لطف بیکرانت ممنونم...عزیز برو خصوصی


کو؟
من که خصوصی ندیدم!!!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل بهشتی می باشد