یه روز خاطره انگیز
سلام دوستان عزیزم ببخشید که اینقد دیر اومدما ولی می دونید که تقریبا هر روز به وبلاگ هاتون سر می زدم و براتون نظر می ذاشتم آخه برنامه ی درسی مون یه مقدار فشرده س! جون و دلم براتون بگه که توی چند روزی که مادر جون و آقاجون مشهد بودن ما دوتا هم سخت مشغول درس خوندن و بودیم و کمتر با هم حرف می زدیم. حرفم که می زدیم در مورد پیشرفتها و برنامه ی درسیمون بود ولا غیر.صبح که آقا سر کار بودن و وقتی میومدن من آماده که برم استلخ! عصر هم که میومدم هر کی سرش تو کتابای خودش تا پاسی از شب. خلاصه که حسابی از این فرصت برای درس خوندن استفاده کردیم... به به دیروز سمیرا جون زنگ زد و من و همسر رو برای ناهار امروز دعوت کرد و م...