گل خوشبوی من، یاسگل خوشبوی من، یاس، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
پیوند آسمونی ماپیوند آسمونی ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
نفس هامون زیر یک سقفنفس هامون زیر یک سقف، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

گل بهشتی

یاس؛ هر روز بلاتر از دیروز !

سلام به دوستان گلم  قرار بود امروز دوستم بیاد خونه مون ولی نشد که بیاد و من هم علیرغم اینکه فردا امتحان دارم ولی وقتی رو که قرار بود به دوستم اختصاص بدم می ذارم برای نوشتن چند کلمه ای از یاس سپیدمون. داچ جدیدا یاد گرفته خودشو معرفی کنه. بهش می گم اسمت چیه؟ میگه داچ . می گم چند سالته؟ میگه دوتا می گم این لباسو کی برات خریده؟ می گه بابا.  بیشتر اعضا و جوارحش رو می شناسه. اعم از چشمها. بینی . دندون ها. موها. شکم . پاها. انگشتها و البته گوشواره و النگوهاش. بلا خانوم بشکن هم بلده بزنه برامون. بهش می گنم برام یه شعر بخون... شروع می کنه یه سری اصوات از خودش تولید می کنه که انصافا هم فقط خودش معنی شونو متوجه می ش...
23 ارديبهشت 1392

اندر احوالات یاس

سلام  از قرار معلوم بنده اونقدرها هم نمی تونم از این نی نی وبلاگ دل بکنم و نمیشه که نیام بنویسم... یاس بلای ما اونقدر جدیدا ناز و شیطون شده که آدم دلش می خواد درسته با لباس قورتش بده. شیرین زبانی: عمو رو که می گفت جدیدا یاد گرفته به من می گه لَ لَ . حالا نمی دونم می خواد بگه زن عمو یا اینکه اسممو صدا می زنه! مثل بچگی های خودم عدد مورد علاقه و کاربردیش دوتاست. هر چی ازش می پرسیم که مربوط به اعداد و ارقامه می گه دوتا مثلا میزان علاقه ش به افراد مختلف حتی اگه برای اولین بار اونا رو دیده باشه...تعداد دست ها پاها چشم ها و حتی دندونهاش دوتاس. شعر هم برامون می خونه با اصواتی که خودش فقط ترجمه شون رو می دونه و ما فقط می...
23 ارديبهشت 1392

به من گفت مامان!

بعد از مدتها سلام دیشب کلی نوشتم پاک شدن. امشب دوباره می نویسم... زمانی که توی اتاق عمل کار می کردم، یه روز یه شماره از اصفهان به گوشیم زنگ زد، تا جواب دادم یه دختر بچه ی مودب گفت: سلام، مامان سر راهتون که دارین میاین ....(یادم نیست چی بود) هم برام می خرین؟ اون زمان موقعی بود که من خیلی درگیر حس مادری بودم و دلم خیلی بچه می خواست... تا کلمه ی مامان رو خطاب به خودم شنیدم اشک توی چشمم جمع شد و دلم رفت... کمی مکث کردم و گفتم: دختر خوب شماره تو اشتباه گرفتی، دوباره زنگ بزن. اونم معذرت خواهی و قطع کرد. برای نجمه و مینو تعریف کردم و هی می گفتم به من گفت مامان!!! دیشب وقتی یاس بلورینم رو گذاشته بودم رو...
3 فروردين 1392

از هر دری سخنی...

سلام  فقط اومدم یه چیزایی بنویسم که آپ کرده باشم و نگین چقد تنت بل شده وگرنه مطلب خاصی برای گفتن ندارم (حالا می دونم اگه بشینم به نوشتن تا شب پر چونگی هام تموم نمی شنا!!! باز می گم حرفی ندارم!) اول بذارین از یه خبر خوش بنویسم  البته خبر بدی خدا رو شکر ندارم ولی بذار اول از یکی از بهترین هاش بگم  بیستم بهمن جشن عقد الهه جووووووووووووووون بود. ماشاءالله مث ماه شده بود. الهه جونم بازم از صمیم قلب بهت تبریک می گم و براتون آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری می کنم. انشاءالله زیر نور نگاه اهل بیت علیهم السلام زندگی شیرینتون رو شروع کنین و برای هم همسران آرامشگری باشین. بیست و دوم با همسر جان رفتیم راهپیمایی . خ...
24 بهمن 1391

نه همته، نه قسمته... دعوته!

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا یا امام رئوف   سلام دوستان  برای این دارم نوشتن از سفرمون رو به تاخیر میندازم چون می خوام موقعی بیام بنویسم که واقعا حسش باشه و بتونم حال و هوامو از این سفر و بودن توی حرم مولای رافت و مهربونی رو به خوبی منتقل کنم برای همین تصمیم گرفتم هر موقعی که حسش اومد بیام بنویسم... (حالا هم اگه دیدم وسطش داره می ره ناتموم می ذارمش برای بعد) سفری که با یه شوخی ساده از طرف همکار همسرم کلید خورد و البته برای ما شوخی بود و اون کسی که می خواست بطلبه طلبیده بود وقتی توی صحبتهای یکی از مداح های حرم شنیدم که گفت:" سفر زیارتی نه همته و نه قسمت بلکه دعوته" به یاد خودم افتادم  که نه ق...
16 بهمن 1391

عازم سفر عشق

سلام  خیلی وقت ندارم  همه ی وسایل رو جمع کردم ناهار و شام و صبحانه ی فردا رو هم گذاشتم همسرم داره از سر کار میاد خونه که انشاءالله یه ربع دیگه بریم راه آهن انشاءالله دعاگوی همه تون هستم سمیرا- آرزو- شاهده- معصومه- حسنه- مامان نفس طلایی- الهه- سحر- مامان مسافری از بهشت و بقیه که بخاطر عجله حضور ذهن ندارم ... التماس دعا السلام علیک یا علی بن موسی الرضا یا امام رئوف ...
9 بهمن 1391

تولد گلی خانوم مبارک!

اول بگم که یاسی جون الان دیگه شیش تا دندون داره و یک بالا ی سمت چپش هم در اومد. چند روزه که یاد گرفته یه چیزی بگیره دستش و دور خودش بچرخه و اولین بار هم موقعی بود که نخ یه بادکنک رو دادم دستش. وقتی دید چقد سبکه و راحت بالا و پایین می ره شروع کرد دور خودش چرخیدن البته خیلی زود تعادلش به هم میخوره و می افته... همسرم بهش می گه حضرت تعادل!! دو سه روزی هم هست که یاد گرفته موهاشو شونه بزنه البته فقط با برس زن عمو برس خودشو به رسمی نمیشناسه. قبلا می گرفت دستشو به سرش نزدیک می کرد ولی حالا دیگه خوشگل شونه می زنه. چند روز قبل از تولد یاسی جون یه کیک خوشمزه پختم تا مثلا قلق فرم دستم بیاد چون تا الا باش کار نکرده بودم اینم عکسش ...
8 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل بهشتی می باشد