یاس؛ هر روز بلاتر از دیروز !
سلام به دوستان گلم
قرار بود امروز دوستم بیاد خونه مون ولی نشد که بیاد و من هم علیرغم اینکه فردا امتحان دارم ولی وقتی رو که قرار بود به دوستم اختصاص بدم می ذارم برای نوشتن چند کلمه ای از یاس سپیدمون.
داچ
جدیدا یاد گرفته خودشو معرفی کنه. بهش می گم اسمت چیه؟ میگه داچ . می گم چند سالته؟ میگه دوتا می گم این لباسو کی برات خریده؟ می گه بابا.
بیشتر اعضا و جوارحش رو می شناسه. اعم از چشمها. بینی . دندون ها. موها. شکم . پاها. انگشتها و البته گوشواره و النگوهاش.
بلا خانوم بشکن هم بلده بزنه برامون.
بهش می گنم برام یه شعر بخون... شروع می کنه یه سری اصوات از خودش تولید می کنه که انصافا هم فقط خودش معنی شونو متوجه می شه. بعد ساکت می شه می گم بقیه شم بخون یه صداهای دیگه ای در میاره...
گاهی هم تو عالم خودش شروع می کنه به آواز خوندن . منم فقط نگاش می کنم و لبخند می زنم بعد که متوجه می شه یکی داره نگاش می کنه خجالت می کشه و سرشو می ندازه پایین یا پشتشو می کنه و ساکت و بی حرکت می ایسته.
اینقدر شیرین و خواستنی شده که دلم می خواد درسته قورتش بدم...
از چرخیدن دور خودش خسته نمی شه از اون حالت گیجی که بخاطر چرخیدن بهش دست می ده خوشش میاد...
گاهی یک ساعت پشت سر هم می چرخه و وقتی خسته شد و افتاد زمین سرشو تند تند تکون می ده که جبران مافات بشه و از تحرک نمونه.
وقتی کثیف کرده و باید شسته بشه بهش می گم برو پارچه تو بردار تا بریم آب بازی می ره پارچه شو بغل می گیره و میاد وای میسه پشت در...
غذا که می خوره دست و دهنش کثیف می شه می گم برو دهنتو تمیز کن می ره یه دونه از دستمالهای آشپزخونه بر میداره و دهنشو پاک می کنه.
...
وقتی به این همه شادی کودکانه و بازی های شیرینش نگاه می کنم...
توی دلم بهش می گم: بازی کن بنده ی خدا... نمی دونی قراره چه بلایی قراره سرت بیاد...
بعد اشکم جاری می شه...