به من گفت مامان!
بعد از مدتها سلام
دیشب کلی نوشتم پاک شدن. امشب دوباره می نویسم...
زمانی که توی اتاق عمل کار می کردم، یه روز یه شماره از اصفهان به گوشیم زنگ زد، تا جواب دادم یه دختر بچه ی مودب گفت: سلام، مامان سر راهتون که دارین میاین ....(یادم نیست چی بود) هم برام می خرین؟
اون زمان موقعی بود که من خیلی درگیر حس مادری بودم و دلم خیلی بچه می خواست...
تا کلمه ی مامان رو خطاب به خودم شنیدم اشک توی چشمم جمع شد و دلم رفت...
کمی مکث کردم و گفتم: دختر خوب شماره تو اشتباه گرفتی، دوباره زنگ بزن.
اونم معذرت خواهی و قطع کرد.
برای نجمه و مینو تعریف کردم و هی می گفتم به من گفت مامان!!!
دیشب وقتی یاس بلورینم رو گذاشته بودم روی پام که بخوابونمش داشتم براش " عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ..." رو می خوندم که با یه نازی خودشو برام لوس کردو بهم گفت مامان!!!
این بار هم اشک توی چشمام جمع شد ولی به جای اینکه دلم بره، ریخت، لرزید، ترکید...
با یه صدای غمگین و آرومی بهش گفتم: من مامانت نیستم!
ولی دو سه بار دیگه تکرار کرد و با یه خنده ی نمکینی می گفت مامام مامام. و اشک من و فاطمه ( دختر خواهر شوهرم) رو درآورد.
قبلا در حال بازی زیاد پیش اومده بود که ماما ماما بگه ولی من به حساب تمرین حرف زدن می ذاشتمش و خطاب به کسی هم نبود،
ولی دیشب...
خدایا آخه من چی بگم؟
این دختر باید به کی بگه مامان؟!!
یکی از دعاهای زمان تحویل سالم این بود:
خدایا آخر و عاقبت این دختر طفل معصوم رو به خیر کن.
راستی سال نو مبارک
یکی از جدیدترین عکسهای یاس کوچولو که روی سگ پشمالوش لالا کرده
در سن یک سال و یک ماهگی