مکالمه با بلبل زبون شیرین
سلام . چند جمله از مکالمه های تلفنی م با آقا حسین رو می ذارم اینجا تا یادگاری بمونن و وقتی بزرگ شد ببینه ماشاءالله چه بلبلی بود توی چهار - پنج سالگیش.
چند روز پس از تولد کوثر خانم:
خاله:بگو ببینم کوثر خانم رو دیدی؟ خوب بود؟
آقا حسین: آره خاله اینقد خوبه که نگو.
_ دوستش داری؟
_ البته که آره! مگه میشه دوستش نداشته باشم؟!
_ ولی من که تو رو بیشتر از اون دوست دارم.
_ خب تو هنوز اونو ندیدی خاله!
_ چرا. عکساشو که دیدم! ولی تو رو بیشتر دوست دارم.
_ خب ولی مطمئن باش وقتی خود واقعی شو ببینی از منم بیشتر دوستش داری... مطمئن باش.
_ نه . من مطمئنم حتی اگه خود واقعیشم ببینم بازم تو بیشتر دوست دارم. تو اصلا یه چیز دیگه ای!!
_ واقعا؟!!!
آآآآآآآرررررررررررره!!!
_ خنده ی از ته دل... خب دیگه با مامانم صحبت کن... خداحافظ.
جمعه:
خاله: بگو ببینم چرا خونه ی مامان جونی؟ نرفتی مهد؟
آقا حسین: امروس که جمعه ست!! جمعه ها که نمی رم. فقط از شنبه تا چار شنبه می رم. دوباره جمعه نمیرم. دوباره شنبه که شد می رم.
_ خب! بگو ببینم تو مهدتون دوست پیدا کردی؟
_ اوووووووووووه ...آره با همه ی بچه های کلاسمون دوستم. خاله، یَک کلاسی داریـــــــــــم!!
_ آخ دلم!!
_ییییییی چی شد؟!!!
حسین! دلم یه دفعه واسه ت تنگ شد!
_ آآآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخییییییییی!!! عسسسسسسیسسسم
میام خونه تون... اگه بابام اجاسه داد
هفته ی بعد میخوایم بریم فارسون. هفته ی بعدش که می شه دو هفته ی دیگه اگه بابام اجاسه داد باباجونم و اینا رو راسی می کنم میایم خونه تون.
شنبه:
_ اِ ! تو که هنوز اینجایی! نرفتی مهد؟
_ نه . چونکه مامانم حالش خوب نبود نمی تونست منو ببره مهد گودک.
_ چرا ؟چش بود که حالش خوب نبود؟
_ نمی دونم دیگه. حالش بد بود. بدتر از اونی که فکرشو بکنی!