گل خوشبوی من، یاسگل خوشبوی من، یاس، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
پیوند آسمونی ماپیوند آسمونی ما، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
نفس هامون زیر یک سقفنفس هامون زیر یک سقف، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

گل بهشتی

فکر بکر

سلام گفتم که مامان اینا گفتن می خوان طی چند روز آینده به ما سر بزنن... امروز یه فکری کردم و با خودم گفتم بهتره اولین مهمونای خونه مون آقاجون و مادر جون باشن چون هم نزدیک ترن هم بزرگ ترن و هم یه جورایی در اولویتن برای همین پیغام دادم که مادرجون ناهار درست نکنه و... دست به کار شدم یه زرشک پلو با مرغ خوشمزه درست کردم و سفره ی زیبایی چیدم البته با کمک همسر همیشه همراهم. حیف! تو فکر بودم عکسشو بگیرم و لود کنم ولی یادم رفت. مادر جون و آقاجون و برادر شوهرم و یاسی جون که جدیدا خیلی به ما وابسته شده و ترجیح می ده بیشتر این طرف پیش ما باشه. راستی ما یه تصمیم کبری گرفتیم... اینکه یه شب در میون یاسی رو بیاریم این طرف بخ...
8 دی 1391

آماده برای میزبانی

سلام نمی دونم توی این پست درمورد یاسی صحبت کنم یا در مورد حال و هوای خونه ی جدید. بذارید از خونه بگم بعد اگه وقت شد از گلی خانوم... نمی دونم چرا هنوز خیلی برای خونه ذوق نمی زنم شاید علتش این باشه که دست و دلم از دنیا شسته س و هر جا زندگی کنم برام خیلی فرق نمی کنه   شایدم به این خاطره که به قول مادرجون تا توی خونه ی خودمون غذای دو نفری درست نکنیم و بوی غذا توی خونه مون نپیچه انگار هنوز کارمون نیمه تموم مونده و هنوز توی راهیم و نرسیدیم. که احتمال دوم قوی تره !! آخه ما با اینکه چند روزه که از آشفتگی خونه خلاص شدیم و وسایلمون هم چیده شدن و لوازم آشپزی هم خدا رو شکر و با عنایت مادرجون تکمیل شدن و آشپزخونه ی ناز...
6 دی 1391

آشیانه ی ما

سلام دوستای گلم  حالا که توی پست قبلی همه چی رو نوشتم دیگه می تونم راحت تر صحبت کنم آخه قبل از اون هرچی می خواستم بنویسم یه سرش به این قضیه مربوط می شد... چهارتا میان ترم دادم و با اینکه دوماهه که درس خوندنم تقریبا متوقف شده خدا روشکر از همه شون نمره ی کامل رو گرفتم و کار عملی کودکان استثنایی م هم شد 19/5. با بچه های بسیج دانشگاهمون حسابی دوست شدم و اونها هم به من خیلی لطف دارن... دوست دارم وقت بیشتری رو باهاشون بگذرونم ولی شرایط این اجازه رو نمی ده... فقط یکی دو روزی که می رم دانشگاه می رم بهشون سر می زنم و خاطرات زیبای بسیج اهواز برام تداعی میشن و احساس می کنم خیلی چیزها که فراموشم شدن برام یادآوری می شن و حس خوبی...
5 دی 1391

تولدم مبارک

سلام دوستان گلم امروز روز تولدم بود برخلاف خیلی ها که از رسیدن سالگرد تولدشون بخاطر بالا رفتن سنشون ناراحت می شن  من همیشه از اومدن روز تولدم خیلی خوشحال می شم از بچگی اینطور بودم خیلی توی این روز حس خوبی دارم  خصوصا که موقعی که بدنیا اومدم مصادف با میلاد آقا امام حسن عسگری (ع) بوده... گرچه امسال همزمان با شهادت امام زین العابدین شد و به همین خاطر خبری از جشن و کیک و کلاه بوقی نبود ولی خیلی ها بهم تبریک گفتن اول از همه همسرم که همیشه موقع تولدم بهترین خاطرات رو برام رقم میزنه بعد از اون هم از شرکت همراه اول  و باشگاه مشتریان بانک ملت بگیر تا دوست و آشنا و خانواده مامانم، خواهرام ، د...
21 آذر 1391

هنوز زنده م

سلام دوستای نازنینم، خواهرای گلم می دونم حق دارین دیگه به وبم سر نزنین چرا که خیلی دیر به دیر اپ می کنم و ... دیگه حتی نمی رسم خیلی به شما سر بزنم و لا اقل نوشته های شما رو بخونم  دلم براتون تنگ شده ولی واقعا نمی رسم الانم اومدم اعلام وجود کنم و بگم من هنوز زنده م یه وخ نگران نشین که حلوا بهتون نرسیده برای آپ کردن وقت و حوصله و مهم تر از همه تمرکز لازمه که اگه حوصله رو داشته باشم اون دوتای دیگه رو اصلا. حرفهای نگفته خیلی زیادن ولی هم وقتش نیست و هم شاید صلاح نباشه الان بگم داره چه اتفاقایی می افته  تغییرات جدید که شاید به نظر بیاد خیلی به ما ربطی ندارن ولی در واقع اینطور نیست امتحان های سخت نگر...
10 آذر 1391

روز خانواده مبارک

سلام دوستان گلم خیلی وقته نیومدم آپ کنم آخه این روزا وضعیت خونه مون یه مقدار نا آرومه و سرم یه مقدار شلوغ تر از قبل شده. امروز روز خانواده س، به همه تون تبریک می گم. خدایا شکرت که به من خانواده ی به این خوبی عطا کردی.بهم کمک کن قدر دان این نعمت بزرگ باشم و در پویایی و پیشرفت خانواده م نقش موثری داشته باشم. حرف برای گفتن زیاده ولی ترجیح می دم فعلا چیزی نگم تا این نابسامانی ها کمی برطرف بشن بعد ماجرا رو تعریف می کنم.   ...
20 آبان 1391

یه روز خاطره انگیز

سلام دوستان عزیزم ببخشید که اینقد دیر اومدما ولی می دونید که تقریبا هر روز به وبلاگ هاتون سر می زدم و براتون نظر می ذاشتم   آخه برنامه ی درسی مون یه مقدار فشرده س! جون و دلم براتون بگه که توی چند روزی که مادر جون و آقاجون مشهد بودن  ما دوتا هم سخت مشغول درس خوندن و بودیم و کمتر با هم حرف می زدیم. حرفم که  می زدیم در مورد پیشرفتها و برنامه ی درسیمون بود ولا غیر.صبح که آقا سر کار بودن و وقتی میومدن من آماده که برم استلخ! عصر هم که میومدم هر کی سرش تو کتابای خودش تا پاسی از شب. خلاصه که حسابی از این فرصت برای درس خوندن استفاده کردیم... به به دیروز سمیرا جون زنگ زد و من و همسر رو برای ناهار امروز دعوت کرد و م...
14 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل بهشتی می باشد